اداره برق يك روز معلم از شاگرد مي پرسد : پسر جان ، مي داني اداره برق كجاست؟
شاگرد : آقا ، توي طويله .
معلم : چرا طويله ؟
شاگرد : بخاطر اينكه هر وقت برق قطع ميشه ، بابام ميگه : باز اين كره خرا برق را قطع كردن .
امير از تهران
دبستان يك روز ناظري از اداره وارد كلاس تاريخ ميشود و از دانش آموزي مي پرسد
در قلعه خيبر را چه كسي كنده است ؟ دا نش آموز جواب نمي دهد ،ناظر سؤال خود را
تكرار ميكند و دانش آموز گريه كنان ميگويد : آقا بخدا ما نكنديم . ناظر سوال خود را
دوباره ميپرسد ؟ و دانش آموز گريه ميكند . دبير كه از اين وضعيت ناراحت ميشود به
ناظر ميگويد : من مي شناسمش گمان نمي كنم كه كار او باشد. ناظر با عصبانيت به سمت
دفتر مدير ميرود و ميگويد : اين چه وضعي است من به اينها ميگويم چه كسي در قلعه
خيبر را كنده است ميگويند ما نبوده ايم . مدير با ناراحتي ميگويد حالا شما اين
مسئله را به اداره گزارش ندهيد ما با پول بودجه امسال يك عدد در نو برايشان مي خريم
حسين خواجه از رامشير
رياضي معلم رياضي از شاگردش مي پرسه :
خوب اگه من ده تا سيب داشته باشم دوتا شو بدم به تو چند تا ميمونه ؟ شاگرد مي گه : آقا ما نميدونيم .
معلم : چرا؟
شاگرد : آخه آقا ما مسئله هامون را هميشه با پرتقال حل ميکنيم
نرگس از قزوين
يك روز غضنفر ميره دزدي . از قضا يه بنده خدايي را توي يك كوچه گير مي آره . غضنفر تا مي بيينه اوضاع مساعده يوري تكيه ميده به ديوار كنار كوچه و ميگه : هرچي داري ردكن بياد !!!
بنده خدا كه براي پول اون روزش خيلي كار كرده بود ، امتناع ميكنه .
خلاصه از غضنفر اصرار و از بنده خدا خواهش و انكار كه ناگاه يكي از طبقه بالا سر در مياره و ميگه : آهاي ! جون مادرت دستت رو از رو زنگ بردار .در رو باز مي كنم هرچي ميخواهي بيا بردار.
نگار از تهران
يكي افتاده بود ته چاه و مرتب صدا ميزد كه: كمك...آي كمك...كمك كنيد. غضنفر از آنجا رد ميشد. صدا را شنيد و رفت جلو و گوش داد و وقتي فهميد چه مي گويد يك سكه پنجاه ريالي انداخت داخل چاه و گفت: الاغ جان اونجا هم جاي گدايي كه تو رفتي اونجا؟
امير از تهران
روزي ملا نصرالدين به صحرا رفته بود ودر زير درخت گردوي بسيار عظيمي دراز كشيده و در عالم هپروت سير ميكرد . با خود مي گفت خداوند ، اين دنيا را عجب پر حكمت آفريده ، ولي خودمانيم ، برخي جاها را هم خراب كرده! مثلا، اين گردو ها ي كوچك را روي درخت عظيم گذاشته و در عوض آن هندوانه هاي بزرگ را روي آن بوته هاي كوچك و ضعيف . خلاصه در اين فكر بود كه نا گاه يك گردو از درخت جدا شد و محكم خورد به سرش. ملا كه خيلي دردش آمده بود از عالم هپروت در آمده و گفت : خدا يا منو ببخش كه فضولي كردم ، تو خودت حكمت بالعه داري . اگر يك هندوانه از آن بالا بسر من خورده بود ، ديگه حساب من با كرام الكاتبين بود.
مهران از تهران
- ما يه رئيس داريم كه بسيار مسلط هست. اون ميتونه يك ساعت در مورد يك موضوع صحبت كنه. - اين كه چيزي نيست، ما يه رئيس داريم كه شيش ساعت سخنراني ميكنه، بدون اينكه موضوعي وجود داشته باشه
غضنفر از سنندج
دزد مسلح جلوي مردي رو گرفت و اسلحه روي پيشونياش گذاشت و گفت: هر چي پول داري بده، وگرنه مغزتو داغون ميكنم. مرد گفت: پول نميدم ، چون تو اين مملكت بدون مغز ميشه زندگي كرد، ولي بدون پول نميشه.
مريم از بوشهر
زنداني سياسي پس از آزادي از زندان دچار مشكل رواني شد و به روانپزشك مراجعه كرد. روانپزشك بعد از گوش دادن به حرفهاي او گفت: حالا ديگه بايد تلاش كني محكم روبهروي بدبختيها بايستي و به اونها بخندي. زنداني سياسي گفت: دوست دارم، ولي مسئولان كشور ما اصلاً اهل شوخي نيستن
داريوش از همدان
جلال آل احمد يكي گفت: اين جلال آل احمد كه هي ازش تعريف ميكنن فقط يه كتاب خوب نوشته، اونم بوفكوره. اون يكي گفت: بوفكور مال صادق هدايته. اولي گفت: ديگه بدتر، يه كتاب خوب داره اونم صادق هدايت براش نوشته.
محسن از كرج
پاسخ منطقي منشي از مردي كه تقاضاي ملاقات كرده بود، پرسيد: - شما با ايشون دوست هستيد، يا باهاشون حساب و كتاب داريد، يا كار اداري؟ مرد گفت: اولاً بيست ساله دوست هستيم، ثانياً ازش يك ميليون پول طلب دارم، ثالثاً ميخوام باهاش در مورد يه پرونده اداري هم مشورت كنم. منشي گفت: اولاً تا دو دقيقه ديگه ميتونيد ايشون رو ببينيد، ثانياً ايشون مرخصي هستن و تا يه هفته ديگه نميآن، ثالثاً ايشون جلسه دارن.
داريوش از همدان