Wednesday, January 22, 2003

USA
از غضنفر مي پرسن : مي داني USAكجاست ؟
غضنفر ميگه : معلومه ديگه . ينجه رازهاي سرسبز آذربايجان
نرگس از كرج
اداره برق
يك روز معلم از شاگرد مي پرسد : پسر جان ، مي داني اداره برق كجاست؟
شاگرد : آقا ، توي طويله .
معلم : چرا طويله ؟
شاگرد : بخاطر اينكه هر وقت برق قطع ميشه ، بابام ميگه : باز اين كره خرا برق را قطع كردن .
امير از تهران

Tuesday, January 21, 2003


Monday, January 20, 2003

دبستان
يك روز ناظري از اداره وارد كلاس تاريخ ميشود و از دانش آموزي مي پرسد
در قلعه خيبر را چه كسي كنده است ؟ دا نش آموز جواب نمي دهد ،ناظر سؤال خود را
تكرار ميكند و دانش آموز گريه كنان ميگويد : آقا بخدا ما نكنديم . ناظر سوال خود را
دوباره ميپرسد ؟ و دانش آموز گريه ميكند . دبير كه از اين وضعيت ناراحت ميشود به
ناظر ميگويد : من مي شناسمش گمان نمي كنم كه كار او باشد. ناظر با عصبانيت به سمت
دفتر مدير ميرود و ميگويد : اين چه وضعي است من به اينها ميگويم چه كسي در قلعه
خيبر را كنده است ميگويند ما نبوده ايم . مدير با ناراحتي ميگويد حالا شما اين
مسئله را به اداره گزارش ندهيد ما با پول بودجه امسال يك عدد در نو برايشان مي خريم
حسين خواجه از رامشير

Wednesday, January 15, 2003

خلقت
تو کلاس درس معلم گفت : بچه ها امروز ميخوام بهتون بگم اولين دو آدم دنيا چطور بوجود آمدند. يکی ازبچه ها گفت : خانم اونو ميدونيم . بگين سومين آدم دنيا چيور بوجود آمد
آريا از رشت
نامه
علي به حسن ميگه :
اين نامه رو کی برات فرستاده ؟
حسن :برادرم
علي : پس چرا هيچی توش ننوشته؟
حسن :آخه ما باهم قهريم
بهرام از كرمان
رياضي
معلم رياضي از شاگردش مي پرسه :
خوب اگه من ده تا سيب داشته باشم دوتا شو بدم به تو چند تا ميمونه ؟ شاگرد مي گه : آقا ما نميدونيم .
معلم : چرا؟
شاگرد : آخه آقا ما مسئله هامون را هميشه با پرتقال حل ميکنيم
نرگس از قزوين

Tuesday, January 07, 2003

دزد

يك روز غضنفر ميره دزدي . از قضا يه بنده خدايي را توي يك كوچه گير مي آره . غضنفر تا مي بيينه اوضاع مساعده يوري تكيه ميده به ديوار كنار كوچه و ميگه : هرچي داري ردكن بياد !!!
بنده خدا كه براي پول اون روزش خيلي كار كرده بود ، امتناع ميكنه .
خلاصه از غضنفر اصرار و از بنده خدا خواهش و انكار كه ناگاه يكي از طبقه بالا سر در مياره و ميگه : آهاي ! جون مادرت دستت رو از رو زنگ بردار .در رو باز مي كنم هرچي ميخواهي بيا بردار.hehe.gif
نگار از تهران

Monday, January 06, 2003

خرگوش

يك روز خرگوشي در جنگل در حال فرار بود كه روباه چشمش به او افتاد
مهدي از اردبيل


گدايي

يكي افتاده بود ته چاه و مرتب صدا ميزد كه: كمك...آي كمك...كمك كنيد. غضنفر از آنجا رد ميشد. صدا را شنيد و رفت جلو و گوش داد و وقتي فهميد چه مي گويد يك سكه پنجاه ريالي انداخت داخل چاه و گفت: الاغ جان اونجا هم جاي گدايي كه تو رفتي اونجا؟
امير از تهران

ملا نصرالدين

روزي ملا نصرالدين به صحرا رفته بود ودر زير درخت گردوي بسيار عظيمي دراز كشيده و در عالم هپروت سير ميكرد . با خود مي گفت خداوند ، اين دنيا را عجب پر حكمت آفريده ، ولي خودمانيم ، برخي جاها را هم خراب كرده! مثلا، اين گردو ها ي كوچك را روي درخت عظيم گذاشته و در عوض آن هندوانه هاي بزرگ را روي آن بوته هاي كوچك و ضعيف . خلاصه در اين فكر بود كه نا گاه يك گردو از درخت جدا شد و محكم خورد به سرش. ملا كه خيلي دردش آمده بود از عالم هپروت در آمده و گفت : خدا يا منو ببخش كه فضولي كردم ، تو خودت حكمت بالعه داري . اگر يك هندوانه از آن بالا بسر من خورده بود ، ديگه حساب من با كرام الكاتبين بود.
مهران از تهران

دو دو تا

معلم از شاگرد پرسيد: دو دو تا چند تا مي‏شه؟ شاگرد گفت: كجا؟ تو ايران؟
ناصر از تهران

موضوع سخنراني

- ما يه رئيس داريم كه بسيار مسلط هست. اون مي‏تونه يك ساعت در مورد يك موضوع صحبت كنه. - اين كه چيزي نيست، ما يه رئيس داريم كه شيش ساعت سخنراني مي‏كنه، بدون اينكه موضوعي وجود داشته باشه
غضنفر از سنندج


مغزتو داغون مي‏كنم

دزد مسلح جلوي مردي رو گرفت و اسلحه روي پيشوني‏اش گذاشت و گفت: هر چي پول داري بده، وگرنه مغزتو داغون مي‏كنم. مرد گفت: پول نمي‏دم ، چون تو اين مملكت بدون مغز مي‏شه زندگي كرد، ولي بدون پول نمي‏شه.
مريم از بوشهر

زنداني سياسي

زنداني سياسي پس از آزادي از زندان دچار مشكل رواني شد و به روانپزشك مراجعه كرد. روانپزشك بعد از گوش دادن به حرف‏هاي او گفت: حالا ديگه بايد تلاش كني محكم روبه‏روي بدبختي‏ها بايستي و به اون‏ها بخندي. زنداني سياسي گفت: دوست دارم، ولي مسئولان كشور ما اصلاً اهل شوخي نيستن
داريوش از همدان

Sunday, January 05, 2003

جلال آل احمد
يكي گفت: اين جلال آل ‏احمد كه هي ازش تعريف مي‏كنن فقط يه كتاب خوب نوشته، اونم بوف‏كوره. اون يكي گفت: بوف‏كور مال صادق هدايته. اولي گفت: ديگه بدتر، يه كتاب خوب داره اونم صادق هدايت براش نوشته.
محسن از كرج

پاسخ منطقي
منشي از مردي كه تقاضاي ملاقات كرده بود، پرسيد: - شما با ايشون دوست هستيد، يا باهاشون حساب و كتاب داريد، يا كار اداري؟ مرد گفت: اولاً بيست ساله دوست هستيم، ثانياً ازش يك ميليون پول طلب دارم، ثالثاً مي‏خوام باهاش در مورد يه پرونده اداري هم مشورت كنم. منشي گفت: اولاً تا دو دقيقه ديگه مي‏تونيد ايشون رو ببينيد، ثانياً ايشون مرخصي هستن و تا يه هفته ديگه نمي‏آن، ثالثاً ايشون جلسه دارن.
داريوش از همدان