Thursday, May 27, 2004

اردل و بامشاد رفته بودن شكار، اردل از دور يك شير مي بينه، نشونه مي گيره مي زنه... تيرش خطا مي ره و مي خوره به دم شيره. شيره هم شاكي مي شه، ميدوه طرفشون كه ترتيبشون رو بده . اردل جنگي مي ره بالاي درخت، مي بينه بامشاد همين جور اون پايين واستاده.
بهش مي گه: بابا بيا بالا، الان مياد ميخورتتا ، خداااا. بامشاد ميگه : برو بابا !!! بهش ميگم من نبودم.