هم كلاسي
يك روز آقا يوسف داشت توخيابون مي رفت كه ناگهان رفيق همكلاسي 40 سال پيشش رو ديد . رفت جلو و گفت سلام ميرزا يعقوب !! حالت چطوره ؟ منو مي شناسي ؟ من يوسفمم.
ميرزا يعقوب كه حسابي جا خورده بود ، گفت : سلام. ولي يوسف ، چطور تو مرا پس از 40سال شناختي ؟ من كه هم چاق شده ام و هم موي سرم ريخته . خلاصه قيافه من كلي تغيير كرده . يوسف گفت : آره ولي لباست همون لباسه
مهدي از كرج
يك روز آقا يوسف داشت توخيابون مي رفت كه ناگهان رفيق همكلاسي 40 سال پيشش رو ديد . رفت جلو و گفت سلام ميرزا يعقوب !! حالت چطوره ؟ منو مي شناسي ؟ من يوسفمم.
ميرزا يعقوب كه حسابي جا خورده بود ، گفت : سلام. ولي يوسف ، چطور تو مرا پس از 40سال شناختي ؟ من كه هم چاق شده ام و هم موي سرم ريخته . خلاصه قيافه من كلي تغيير كرده . يوسف گفت : آره ولي لباست همون لباسه
مهدي از كرج
0 نظرات:
Post a Comment
<< صفحه نخست--خانه