Monday, July 19, 2004

مادر زن
صبح يكي از روزها مادرزن باشماد ميره خونه دامادش و زنگ ميزنه
 بامشاد در رو باز ميكنه و ميگه:شب بخير.
مادرزن: حالا كه شب نيست ساعت ? صبحه.
بامشاد: آخه من هروقت شمارو مي بينم, دنيا جلوي چشمهام تيره و تار ميشه!!!!